صفحه اول

سخنرانی در کنگره پنجم حزب کمونیست کارگری – حکمتیست

۱۸ فوریه٢۰١٢

توضیح: متن کتبی به همت جمیل خونچه زر پیاده شده و توسط سخنران برای انتشار کتبی ادیت و تکمیل شده است.

سخنرانی در کنگره پنجم حزب کمونیست کارگری – حکمتیست

۱۸ فوریه٢۰١٢

رفقا!

متشکرم از وقتی که به من دادید.

نکاتی که میخواهم مطرح کنم کمی با نکاتی که رفقای دیگر به آن اشاره کردند متفاوت است. منظور این نیست که مخالف نکات رفقا هستم. خیلی از نکاتی که گفته شد درست است و منهم میتوانم با آنها موافق باشم. اما این نکات به ما نشان نمیدهد چه اتفاقی افتاده؟ چرا این اتفاق افتاد؟ و چگونه میشود جلوی چنین اتفاقاتی را گرفت؟ میخواهم در این مورد صحبت کنم.

اما، قبل از هر چیز باید بگویم که تلخ ترین جنبه ی این قضایا این است که، مستقل از اینکه حق با کدام طرف است، رفیق کارگر ما که در ایران تلاش میکرد کارگرانی که تمایل زیادی به حزبیت نداشتند را قانع کند که باید کمیته کمونیستی هم درست کنند و باید تحزب کمونیستی داشت، را در وضعیت بسیار بدتری قرار میدهد. چون کارگری که با سندیکا دارد کار میکند خواهد گفت "صد رحمت به اتحادیه و سندیکای خودم". این است آن تحزب کمونیستی ای که تو داری از آن حرف میزنی؟ این ضایعه اصلی است.

میخواهم بگویم وقتی بعد اجتماعی این اتفاقات را نگاه می کنید کارگر را از تحزب دور میکند. هر آدم ناراحتی را از تحزب دور میکند. خواهد گفت آخر این شد تحزب کمونیستی؟ شما که قرار بود اگر اختلاف نظر هم داشته باشید بتوانید با هم کار کنید. چرا نتوانستید؟ اگر حزب کمونیستی این است که شما دارید اگر چیزی است که حزب کمونیست کارگری دارد، اگر حزبی است که کومه له دارد؛ خیلی ممنون! درود بر شما! درود بر مبارزه انقلابی شما! زنده باد اتحادیه خودم! من میروم کار سندیکائی خودم را می کنم. چرا باید وقت و زندگی خودم را صرف چنین پدیده هائی کنم؟

ضرر اصلی این است نه اینکه ما دو تا شدیم. اگر اختلاف سیاسی روشنی بود، اگر معلوم بود من چیزی می گویم شما چیز دیگری، بر سر این ما اختلاف پیدا کردیم و انشعاب کردیم، ابهام زیادی به وجود نمی آمد. بالاخره هر کس می گفت این طرف خط اش این است و آن طرف خط اش چیز دیگری. تصمیم میگرفت با این یا طرف برود. اما با این نوع شکستن ها، که فقط مختص ما هم نیست، و به نظر می آید سرنوشت مشترک همه چپ است، تنها ابهام نا امیدی و یاس دامن میگیرد.

سوال این است که چرا؟ کسی مانند من میپرسد چرا؟ چگونه می شود جلوی این پدیده را گرفت؟ چگونه می شود که مانع از تکرار آن شد؟ چه شد که این اتفاق افتاد؟

می خواهم بگویم که اگر واقعاً بخواهیم جواب این سوالات را بدهیم نمیشود همه کاسه کوزه ها را سر یک طرف بشکنیم، بگوئیم مسئول این وضع آنها بودند که فلان یا بهمان کار را کردند، مقررات را زیر پا گذاشتند و ما قهرمان مبارزه با این ماجرا بودیم. چنین برخوردی نا درست و غیر منصفانه است. قهرمانی در این ماجرا وجود ندارد.

میدانم در چنین موقعیت هائی شکستن تمام خطا ها بر سر طرف مقابل سنت است. سنتی است که خودمان را راضی می کند، به صفوف مان اعتماد به نفس می دهد، با ایجاد نفرت از طرف مقابل "احساس رفاقت" و اتحاد را در میان ما زیاد می کند. میدانم این سنت احساس حق به جانبی و خوشبینی به خود را زیاد می کند. اما این ها همه کوتاه مدت است. این روش ها و این احساس ها فرقه ای و غیره ابژکتیو اند.

بالاخره مارکس این را کشف کرد که تحلیل اجتماعی باید ابژکتیو و علمی باشد درست مثل فیزیک. نمی شود یک پدیده را با خود آن پدیده توضیح داد. "آفتاب آمد دلیل آفتاب" روش درستی نیست. شرح ماوقع توضیح نیست. منظورم اینجا انتقاد به کسی نیست. منظورم این است که با چنین روشی حتی نمی توانیم خودمان را روشن کنیم که چه شد؟ نمیتوانیم راهی پیدا کنیم که این اتفاقات را مانع شود. بالاخره علم یعنی فهمیدن مکانیسم پروسه ها و پیدا کردن راه و فائق آمدن بر شکست ها و نه توضیح شکست ها. مارکس بود که گفت فلاسفه تا کنون دنیا را توضیح داده اند؛ بحث به‌ سر تغییر است.

در این سطح صرف نظر از توضیحاتی که رفقا دادند، که گفتم با جنبه هائی از آن موافقم و با بعضی های آن مخالف، تبیین هائی که بدست داده شد پاسخ سوالات بالا را نمیدهد.

برای فهمیدن مکانیسم رویداد هائی که در حزب حکمتیست شاهد بودیم باید سطوح مختلف بحث را از هم جدا کرد. ریختن همه سطوح در یک کیسه کمکی به درک پروسه و چگونگی مقابله با آن نمیکند. بالاخره وقتی که هواپیمائی سقوط میکند فورا تئوری پرواز مورد بحث قرار نمیگیرد. ابتدا چک میکنند که خلبان چه اشتباهاتی داشته، مکانیسم هواپیما چه ایراداتی پیدا کرده است و بعد در سطح بعدی، در پرتو نتایجی که از بررسی های قبل بدست آمده است، نگاه میکنند که تئوری پشت طرح هواپیما چه نواقصی دارد. این سطوح مختلفی است که لازم است به آن پرداخت و گرنه ارزیابی شما ذهنی، غیر واقعی و نا کارا خواهد بود. با سقوط هر هواپیمائی نمیشود از همان اول کل تئوری پرواز را به زیر سوال کشید. این پای کسانی که اصولا با پرواز مشکل دارند را به میدان باز میکند و در هر حال راهی برای پرواز امن و سالم را در مقابل شما نمی گذارد.

قبل از هر چیز باید تاکید کنم که رهبر خوب ، فرمانده خوب، و مسئول خوب کسی است که قبل از همه مسئولیت همه شکست ها را بر عهده می گیرد. آن را به گردن زیر دستی اش نمی اندازد. هر رهبری، هر فرمانده ای و هر مسئولی که تقصیر را بگردن زیر دستی اش انداخت، مسئول لایق و شایسته ای نیست. این در اساسنامه ما هست. هیچ رهبری ای حق ندارد که شکست ها را به گردن زیر دستی اش بیندازد.

بعلاوه، رهبر و مسئول خوب کسی است که در نتیجه شکست ها تنها غم نمیگیرد. سعی می کند که تجزیه تحلیل کند از آن ها درس بگیرد. همانطور که حاصل پیروزی ها تنها جشن گرفتن نیست، درس گرفتن هم هست. این را بورژوازی دارد به ما یاد می دهد. شکست های شان را حتی المقدور ابژکتیو تجزیه و تحلیل میکنند و از آنها درس میگریند و راه کار آتی خود را تعیین میکنند. از انقلاب در تونس و مصر درس گرفتند لیبی و سوریه را برای شما خلق کردند. که ضد انقلاب را به نام انقلاب به خورد مردم جامعه می دهند. ضد انقلاب ارتجاع خالص را سوار بر ارابه انقلاب کرده اند.

برای چنین کاری باید ابژکتیو بود باید سطوح مختلف مسئله را از هم جدا کرد تا بتوان راهی پیدا کرد. و گرنه در یک دایره بسته گیر میکنیم و مرتب به سر جای اول مان بر میگردیم.

اینجا تلاش من اینست که این سطوح را از هم جدا کنم. بحث من مطلقا این نیست که نباید به تئوری و پراتیک حزب حکمتیست پرداخت. بحثم این است که بعد از جدا کردن این سطوح است که تازه میشود فهمید که کجای این تئوری را باید نگاه کرد و خلبانان، یا بکار گیرندگان این تئوری ها، چه باید بیاموزند. بدون چنین تجزیه و تحلیلی اصولا نمیشود تجربه را به کسی منتقل کرد.

اولین سطحی که باید به آن پرداخت سطح عملی است. در این سطح باید پرسید چه اتفاقی افتاد؟ اولا این اتفاق چگونه افتاد؟ و ثانیا آیا می شد جلو این اتفاق را گرفت؟ کجای این ماشین کار نکرد؟

خیلی از رفقا فکر می کنند که نمی شد مانع از این ماجرا شد. کورش رفت، خرد خرد یک سنت دیگر جلو آمد و غیره. با این توضیحات باید به این نتیجه رسید که نمی شد جلوی چنین سیری را گرفت. نمیشود راهی پیدا کرد که لااقل تکرار سیر را سخت کرد. این یک سطح از قضیه است.

از این سطح باید نتیجه گیری هائی کرد. مکانیسم ها و روش ها و مقررات حزب چه ایراداتی دارند؟ یابد در این سطح مکانیزمهای را که باعث شد ماشین کنترل خود کاری نداشته باشد و خراب کار کند را نشان داد. تا بتوان تکرار آن را سخت یا نا محتمل تر کرد. این پایه ای ترین سطح است.

سطح بعدی این است که باز هم از خودمان بپرسیم که چرا این اتفاقات در چپ مرتب تکرار میشود؟ این سطح از تحلیل الزاما به تصمیم خاصی نمیرسد. در ما خود آگاهی بوجود می آورد و لذا افق عمومی ای برای پیشرفت را در مقابل ما قرار میدهد.

و بالاخره سطح آخر این است که این اتفاقات چرا به این شکل در حزب حکمتیست روی داد؟ کل ترکیب و تاریخ این حزب چگونه این اتفاقات را ممکن کرد و چگونه این حزب خاص میتواند از این وضع بیرون برود. این تاریخ و ترکیب را پشت سر بگذارد؟

در این نوبت از بحث من فقط به سطح اول بحث میپردازم. بقیه سطوح را در نوبت های دیگر، اگر مجال باشد، مورد بحث قرار میدهم.

***

در سطح اول بحث سعی میکنم به این سوالات جواب بدهم:

آیا اختلاف نظر باعث این وضع شده است؟

اینکه اختلاف نظر دلیل این وضع است به نظر من جواب نیست. این حزب، در میان تماما احزاب چپ، بر این پایه قرار گرفته بود که اختلاف نظر در حزب طبیعی است، فقدان آن علامت بیماری است. این حزب، حزبی بود که مکانیزمهاِِیی را گذاشت بود تا ضمن به رسمی شناختن اختلاف نظر بتوان با هم کار کرد. این حزب، حزبی بود که این مکانیزم ها را تبدیل به مقررات کرده بود. این حزب بانی تز "حزب تعدد نظر و وحدت اراده" بود. همه ی احزاب چپ دم گرفته اند که حزب تعدد نظر و وحدت اراده تئوری کشکی کورش مدرسی است و عملی نیست. حزب باید یک نظر داشته باشد. نمی شود در حزبی نظرات مختلف وجود باشد.

در بحث های تفصیلی ای که راجع به موضوع داشته ام سعی کرده ام توضیح دهم که حزب یک نظره فرقه است. فرقه ای که هر نظر متفاوتی در آن شکل بگیرد دو آیت الله پیدا می کند. همانطور که دو آیت الله نمیتوانند مقلدین واحدی داشته باشند، دو رهبر سیاسی یا هر دو نفری که اختلاف نظر پیدا کنند نمیتوانند در یک حزب بگنجند. یا باید یکی نظر دیگری را تبلیغ و اجرا کند و به وجدان خودش خیانت کند و یا باید از هم جدا شوند. دست آخر این دنباله تز "دو پادشاه در اقلیمی نگنجند" است.

به نظر من، در این سطح، اختلاف نظر بانی رویداد های اخیر در حزب حکمتیست نبود. دلیل این وضع بی توجه ای مطلق کمیته مرکزی به اهمیت و جایگاه مقررات حزبی است که سرمایه ای طبقه کارگر است. بی توجهی کامل و مطلقی که کل کمیته مرکزی ما در آن سهیم بود و نه یک جناح از آن.

اجازه میخواهم اینجا مکث کنم و نظرم در مورد رابطه مقررات سازمانی یک حزب کارگری و کمونیستی با هویت طبقاتی آن را توضیح دهم.

در میان چپ خرده بورژوا رسم بر این است که مقررات و موازین جنبه فرعی دارند؛ یا در نهایت مهم و تعیین کننده نیستند. وقتی اختلافی پیش می آید تز شان این میشود که "بحث قانونی و مقرراتی جواب نیست، بحث سیاسی بکنید".

این رویکرد دو ایراد دارد. یکی اینکه مبنا کار جمعی نیست و لذا مقرراتی برای بازی دست جمعی قائل نیست، ظاهرا وقتی اختلاف نظر پیدا کردید زیر پا گذاشتن مقررات، مقرراتی که درست برای این دوره ها طرح شده و مورد توافق قرار گرفته اند، موجه است و یا مهم نیست. ایراد دوم، که به نوعی انعکاس ایراد اول هم هست، این است که رابطه مستقیم مقررات یک حزب کمونیستی - کارگری با هویت کمونیستی و کارگری آن را نمیفهمد.

ایراد اول را ما در حزب کمونیست کارگری تجربه کردیم و ظاهرا حزب حکمتیست، از جمله، بر پایه جمعبندی از اهمیت مقررات و موازین مصوب تشکیل شد. قرار بود حزب مقررات و مصوبات باشد. اگر بیاد داشته باشید در اختلافات درونی حزب کمونیست کارگری وقتی ما به موارد متعدد زیر پا گذاشتن مقررات و موازین حزبی اشاره میکردیم کسی مانند حمید تقوائی تزش این بود که " با من بحث قانونی میکنید؟ ایراد اساسنامه ای میگیرید؟ اساسنامه را دور بیندازید! بحث سیاسی تان را بکنید!". هرچه ما سعی کردیم توضیح دهیم که رفیق عزیز شما نمیتوانید در بازی فوتبال شرکت کنید، با دست گل کنید و بعد بگوئید چرا فول میگیرید؟ بالاخره این یک فعالیت دستجمعی و مشترک است یا جفتک چارکش عده ای که اتفاقا در یک میدان جمع شده اند؟ راستش ذکاوت زیادی لازم نیست که فهمید این رویکرد بیان روحیات عده ای خرده بورژوای منفرد است که فردیت و یا حقانیت ایدئولوژیک، که آنهم پدیده ای فردی است، پایه حقوق "اضافه" آنها و بی حقوقی طرف مقابل شان است. نه بورژوازی چنین رفتار میکند و نه پرولتاریا. هر دو طبقه طبقات اجتماعی ای هستند که موجودیت شان در کار مشترک ادغام است. خرده بورژوای منفرد چنین نیست. من اینطور فکر میکنم پس اینطور عمل میکنم. پایه هستی ذهنیت منفرد خرده بورژوا است.

ایراد دوم این است که چپ غیر کارگری و غیر کمونیست رابطه میان سازمان و مقررات یک حزب با هویت طبقاتی آن را درک نمیکند. آن را نمی فهمد. برای این چپ هویت کمونیستی و کارگری تنها در سیاست، در ایدئولوژی و در حرف انعکاس پیدا میکند و نه در ایجاد ظرفی متناسب با ملزومات زندگی و عمل طبقه کارگر.

آنچه که مبنای نگاه کردن اساسنامه ما به مقوله سازمان این است. که میان تحزب طبقه کارگر، شکل تحزب اش، مقررات اش، رابطه ارگان های اش، رابطه رهبر اش با زیر دست اش و اصولا شکل، محدوده و نحوه کار رهبری آن همان قدر با یک حزب بورژوائی متفاوت است که همین مقولات در دولت کارگری – دولت طراز کمون – با دولت بورژوائی. سازمان و مقررات و روش های کار یک حزب کارگری همانقدر با یک حزب بورژوائی فرق دارد که دولت کارگری با دولت بورژوائی. حزب کارگری تنها شکل رادیکالتر و دموکراتیک تر احزاب بورژوای نیست. همانطور که دولت کارگری تنها شکل رادیکال تر و دمکراتیک تر دولت بورژوائی نیست.

اجازه بدهید به چند نمونه اشاره کنم.

ببینید، طبقه کارگر طبقه ای است که مکانیزم دخالت اش در قدرت، مکانیزم دخالت اش در سازمان جامعه محلی است. رهبران کارگری را نمی شود به سیاستمداران حرفه ای که حقوق میگیرند تبدیل کرد و برد در پارلمان نشاند. این سیستم، سیستم تولید رهبران حرفه ای است درست مانند ارتش حرفه ای بخشی از بوروکراسی طفیلی در جامعه را ایجاد میکنند. ما دم از دولت طراز کمون میزنیم. دولت شورائی. دولتی که رهبرانش را هر وقت خواست برکنار میکند. دولتی که مسئولین را برای کار محدودی انتخاب میکند. این جمع بندی مارکس از کمون است. این تاکیدی است که لنین بر دولت شورائی دارد. دولتمداران، سیاستمداران، ارتش و بوروکراسی حرفه ای نه تنها ضد طبقه ی کارگر هستند بلکه این نوع سازمان یابی با مکانیزم طبقه ی کارگر چفت نیست. به نظر من حزب حرفه ای هم همینطور است. حرفه ای به معنی که عده ای از جایگاه ابژکتیو طبقاتی شان کنده شده و تبدیل به رهبران حرفه ای شده اند که گذران سیاسی و یا مالی شان از این طریق تامین میشود.

حزب پرولتری همان قدر محلی و با اتکا به قدرت محلی تشکل هایش است که دولت کارگری بر شوراهای محلی اتکا دارد. حزب پرولتری همان قدر فاقد بوروکراسی مافوق توده حزب است که دولت پرولتری فاقد بوروکراسی و رهبری موروثی و حرفه ای. شوراها و کمون های محلی در دولت کارگری اختیارات بسیار وسیعی در مقابل بالا دارند. این اختیارات تنها در شکل محدود قدرت عزل نیست. در همه امور اجرائی است. حزب کارگری هم اگر می خواهد رهبر کارگری را در مکانیسم رهبری خود انتگره کند، اگر حزب رهبران کمونیست طبقه کارگر است، ناچار است به مکانیسم رهبران کارگری در پایه ای ترین سطح آن متکی باشد. حزبی باشد که در آن پایین نسبت به بالا ارجحیت دارد.

قدّوسیت کمیته مرکزی صف کشیده در بالکن های کرملین که حقیقت نهائی را میدانند و گویا باید سر در راهشان فدا کرد محصول دوره استالین است. محصول غیر کارگری شدن و فساد حزب بلشویک در دوره استالین است. قبل از آن چنین پدیده ای را نداریم. قبل از آن این کمیته وایبورگ است که کمیته مرکزی را مجبور میکند که سیاست لنین را در پیش بگیرد.

به اساسنامه های حزب سوسیال دموکرات روسیه نگاه کنید. از سال ۱۹۰۳ که تاسیس میشود تا بعد از انقلاب اکتبر یک تم یا بند اصلی در آن است که هیچگاه، تا زمان استالین، تغییر نمیکند. این بند میگوید "سازمان های محلی حزب خود مختار اند". در مقابل کمیته مرکزی خود مختار اند. بر چنین اساسی در حزبی مانند ما کمیته مرکزی حق ندارد به سازمان حزب در ذوب آهن یا نفت و یا به سازمان حزب در اصفهان و تهران بگوید چکار باید بکنند. این سازمان ها خودمختار اند. هر کدام از سازمان های محلی پائین نسبت به سازمان بالا خودمختار اند. سازمان ها و کمیته های حزبی تنها حق دارند سیاست و تاکتیک و روش های عملی را در چارچوب جغرافیائی عمل خود را تعیین کنند. تصمیم گیری در مورد مسائل مربوط به جغرافیای محدود تر در صلاحیت سازمان پائین تر است و بالا حق دخالت در آنها را ندارد.

در حزب سوسیال دمکرات روسیه، قبل تصرف آن توسط ناسیونالیسم روسی، اصولا کمیته مرکزی به این شکل و شمایل وجود ندارد. در دوره های انقلابی، که سیاست سراسری اهمیت محوری تری پیدا میکند، اشکالی از تمرکز بالا، آنهم با قید و بند های بسیار، بوجود می آید. اما حتی این ها هم موقتی و محدود بود.

در اکثریت دوره فعالیت لنین در حزب سوسیال دمکرات اصولا کمیته مرکزی شامل یک تحریریه بود که سیاست های عمومی حزب را، در چارچوب مصوبات کنگره، تعیین میکرد، به اضافه تعدادی مامور کمیته مرکزی که مسئولیت بازرسی سازمان حزب و یا ایجاد سازمان های جدید را داشتند. تعداد اعضای کمیته مرکزی هم با معیار تعداد مورد نیاز برای پاسخ گوئی به این نیاز ها تعیین میشد و نه تعیین رهبران "برجسته". قدوسیت و ماورا قانون بودن کمیته مرکزی و همچنین سازمان بوروکراتیک حزبی وجود نداشت. بعدا و در دوره تغییر ماهیت حزب بلشویک است که رابطه کمیته مرکزی و نهاد های حزبی با بدنه حزب شبیه رابطه علمای حوزه های علمیه با توده طلاب و آخوند های کوچک شد. چنین سازمانی، سازمان یک حزب کمونیستی نیست. اصولا نمیتواند سازمان رهبران کارگری باشد. چنین سازمانی، اگر کارگر هم وارد آن شود به عنوان مامورین و دست نشاند گان و حقوق بگیران بالا از کار در می آیند که به صف بوروکراسی مافوق مردم و مافوق توده حزبی پیوسته است. درست مانند نقشی که چنین کارگرانی در احزاب و دولت های بورژوائی بر عهده میگیرند.

در نتیجه، میخواهم تاکید کنم که سازمان حزب کمونیستی و تئوری سازمانی چنین حزبی همان قدر برای حرکت کارگری و کمونیستی هویتی است که برنامه، فلسفه وجودی و همه جنبه های هویتی دیگر اش. تئوری و بینشی که پشت مقررات و اساسنامه ما هست این بینش است.

اگر از این زاویه نگاه کنید متوجه می شوید که چرا اساسنامه ما، به عکس کل چپ، مثلا میگوید کمیته مرکزی حق ندارد به هیچ تک سازمان و یا نهاد حزبی دستور بدهد که چکار کند. اساسنامه ما میگوید کمیته مرکزی، و کل سازمان های درونی آن، فقط می توانند در حیطه مسائلی دخالت کنند که جنبه ایران شمول یعنی تمام ایرانی دارد. و تنها در این محدوده است که کمیته ها و سازمان های محلی حزب مجبور هستند که از آن تبعیت کنند. به این دلیل بود که ما، در زمان منصور حکمت، کل بند مبهم "تبعیت پائین از بالا و تبعیت کل حزب از کمیته مرکزی" را از اساسنامه حزب برداشتیم. کمیته مرکزی و اعضای آن، هر پستی داشته باشند، حق ندارند در امور سازمان های محلی حزب دخالت کنند. چنین دخالتی سوء استفاده از مقام تشکیلاتی است. اساسنامه ما، که برای آن در کنگره ها رای گرفته ایم، این کار را ممنوع کرده است.

در نزدیک به شش - هفت سالی که از تاسیس این حزب میگذرد، از روز اول تا روز آخر، چیزی که نشریه اکتبر، نشریه کمیته کردستان، در مورد گارد آزادی می نوشت مخالف با مصوبات حزب بود. یک تئوری دیگر بود. از نظر من تصویر سنتی پیشمرگایتی در جنبش کردستان را تصویر حزب از گارد آزادی معرفی میکرد. مگر ما دستور دادیم که نشریه شان را جمع کنند؟ حق نداشتیم چنین دستوری بدهیم. این رفتار از بزرگ منشی من نبود. حق نداشتم دستور بدهم که نشریه را جمع کنند. حق ندارم چون دبیر کمیته مرکزی هستم حق سازمان های دیگر حزبی را زیر پا بگذارم.

با این توضیحات، وقتی میشنوید که گفته میشود "باید از خط و سیاست این حزب دفاع کرد"، در همان حال میبنید که هیچ کس در کمیته مرکزی ما نیست و نبود که این مقررات و این موازین و این تئوری سازمانی را بخش انتگره و لایتجزای خط حزب حکمتیست و هویت کارگری آن بداند و از آن دفاع کند.

همیشه وقتی از سیاست ها و مصوبات تا کنونی حزب حرف زده میشود بحث در مورد جنبه های غیر تشکیلاتی است. در حالیکه سیاست تشکیلاتی جز انتگره خط تا کنونی حزب حکمتیست بوده است. خط حزب حکمتیست فقط این نبود که با سبز مخالفت بکند. خیلی از سلطنت طلب های اولترا راست و فاشیست هم با سبز مخالف بودند. می گفتند این سبزها خودشان آخوندند. مهم این بود و هست که ما این سیاست را در چار چوبی، با چه تبیینی و در چه پراتیکی انتگره کرده بودیم. میخواهم تاکید کنم که این سیاست سازمانی و این مقررات ما همان قدر هویتی است که برنامه حزب. این مقررات و این سیاست سازمانی همان قدر سرمایه یا دست آورد طبقه کارگر است که برنامه دنیای بهتر.

اما وقتی به پراتیک کمیته مرکزی بعد از کنگره چهارم نگاه میکنید میبینید که پلنوم بعد از پلنوم این هویت حزب حکمتیست، یعنی اساسنامه و اصول سازمانی آن سیستماتیک زمین گذاشته میشود. کسی نسبت به این جنبه از هویت طبقاتی حزب حکمتیست حساسیتی نشان نمیدهد. همه اعضای کمیته مرکزی در این زیر پا گذاشتن شریک اند. قبول ندارم که تنها عده ای این سیاست های را کنار گذاشتند یا مقررات و موازین حزب را سر خود زیر پا گذاشتند. این تبیین غیر واقعی و غیر منصفانه است. شیطان سازی از یک طرف است که جائی در یک حزب کمونیستی و کارگری ندارد.

اجازه بدهید مثال هائی بزنم. از همان کنگره چهارم، علی رغم مخالفت از جمله من، قطعنامه های تحلیلی برای تصویب به کنگره آمد. در کنگره سه قطعنامه بود: دو قطعنامه آلترناتیو در مورد جنبش کارگری که سراپا تحلیل از این جنبش بود، یک قطعنامه در مورد بحران سرمایه داری و یک قطعنامه درباره تعریف و تمجید از کردستان و رفقای فعال در آن.

تصویب هر کدام از این قطعنامه ها در همان کنگره حزب را منحل میکرد. اگر هر کدام از این قطعنامه ها تصویب میشد و اگر تحلیل هر کدام از اعضای حزب، چه آن زمان یا بعدا، با "تحلیل رسمی" حزب در تناقض قرار میگرفت آن عضو حزب یا باید ساکت میشد، یا به وجدان خود خیانت میکرد و مبلغ چیزی میشد که به آن اعتقاد ندارد، و یا کناره گیری میکرد. این تبدیل حزب به فرقه و یا انحلال این حزب بود. ما نه تنها هیچگاه تئوری را به رای نگذاشته ایم بلکه به رای گذاشتن تئوری مطابق اساسنامه حزب ممنوع است.

تئوری پدیده ای دسته جمعی نیست، پدیده ای فردی است. تصویب تئَوری ما را مانند آکادمی علوم مارکسیست لینینیست مسکو میکند که تحلیل رسمی و سفارشی چاپ میکرد و مثلا به همه میگفت در آرژانتین چه خبر است و همه باید قبول میکردند که تنها همان خبر است. خوشبختانه کنگره به هیچکدام رای نداد یا اصولا از دستور خارج شدند. این رفتار هر دو طرف بود .

بعد از کنگره، در همه پلنوم ها قطعنامه های تحلیلی در مورد اوضاع سیاسی ایران و غیره به پلنوم آورده شد و فضای کمیته مرکزی طبیعتاً تماما ایدئولوژیک و فرقه ای شد.

از این هم شاید مهمتر این است که مطابق اساسنامه ما و مطابق سنت ما بحث سیاسی میبایست علنی مطرح شود و نتایج عملی آن، اگر چنین نتایجی دارد، به تصویب نهاد های حزبی برسد. بعکس این مقررات و سنت هر دو طرف، بجای اینکه سخنرانی بگذارند و بحث های شان را روشن مطرح کنند، جدال را به رای گیری در مورد تحلیل کشاندند. شخصا به یاد ندارم که هیچ قرار و قطعنامه ای را در کنگره یا پلنوم مطرح کرده باشم، قبل از اینکه علنا بحث مربوطه را ارائه داده باشم و تازه آنوقت تحلیل را به رای نگذاشتیم، نتایج عملی را اگر لازم بوده به رای گذاشته ایم.

اساسنامه ما اعلام میکند که کسی حق ندارد نهادهای حزبی را به جای سخنرانی های سیاسی و جدل سیاسی تبدیل کند. این نهاد ها جای تصمیم گیری است. جای جدل و بحث سیاسی در سطح جامعه است. مگر بحثی که جنبه امنیتی داشته باشد.

اما پلنوم بعد از پلنوم همه اینها زیر پا گذاشته شد و کسی حساسیت نشان نداد. جلوی چشم همه اعضای کمیته مرکزی و همه پلنوم ها، نتنها بحث ها در سطح علنی مطرح نشدند حتی در سطح کمیته مرکزی هم مطرح نشدند. بحث و جدل سیاسی و تلاش برای اقناع دیگران به خانه ها، به دالان های حزبی و ارتباط فردی رانده شد. گیر آوردن تک تک افراد، استفاده از نقطه ضعفهای سیاسی و شخصی آدم ها برای اقناع آنها. ناگهان در یک پلنوم قطعنامه ای با امضای اکثریت کمیته مرکزی به پلنوم ارائه میشود. کسی سوال نمیکند که این اجماع و این توافق در کجا و در چه پروسه ای حاصل شده است؟ چرا من و شما از پروسه اقناع و توافق حذف شده ایم؟ شاید ما هم قانع میشدیم شاید ما شما را قانع میکردیم.

بحث سیاسی در مورد حال، گذشته و آینده این حزب مخفیانه در کوچه پس کوچه ها، در خانه های اعضای حزب انجام شد. مخالفین محتمل آگاهانه از آن حذف شدند. و این در حالی است که اساسنامه ما صریحا این کار را ممنوع کرده است.

سوال من این است که کدام عضو یا علی البدل کمیته مرکزی در آن چهار پلنوم دستش را بلند کرد و گفت که این کاری را میکند مخالف اساسنامه و مستوجب تعلیق از عضویت در کمیته مرکزی است؟

انتشار اسناد داخلی نمونه دیگر است. فاتح، مظفر، بهرام و رحمان این کار را کردند. اگر همان پلنوم اینها را تعلق عضویت میکردید این وضع بوجود می آمد؟ گمان نمیکنم. بالاخره حساب کار دست همه می آمد که حزب نگهبان و صاحبی دارد. نمیشود قانون حزب را زیر پا گذاشت. کمیته مرکزی چشم اش را نمی بندد.

اما واقعیت این است که باهم راه آمدید. با هم سازش کردید. در مورد چیزی سازش کردید که حق سازش در مورد آن را نداشتید. کل کمیته مرکزی از سرمایه ای خرج کرد که سرمایه ی خودش نبود. سرمایه حزب بود. سرمایه کنگره و طبقه کارگر بود. ما در کنگره ای این سرمایه را به آنها سپردیم تا حفظ کنند؛ خرجش کردند.

اینجا بازهم تاکید میکنم که کاری به انگیزه ها ندارم. اصلا سر سوزنی تردیدی در خوبی انگیزه های ندارم. اما انگیزه سوبژکتیو است و محک خوبی و بدی کاری نیست. نفس کار است که ابژکتیو است و میتواند مورد قضاوت قرار گیرد.

کسی حق ندارد پرنسیب ها و اصول حزب را بفروشد. مگر اموال شخصی تان بود که گذشت کردید؟ وظیفه شما حفظ اساسنامه حزب بود. به این اعتبار کمیته مرکزی در چهار پلنوم وظیفه ی پایه ای اش یعنی دفاع از صیانت مصوبات کنگره هایش را زیر پا گذاشت. آگاهانه زیر پا گذاشت . و گرنه روزی که دستور جمع کردن نشریه ی حزبی از یکی از مقام های حزبی آمد همان روز میبایستی کلیه مسئولیت های او سلب میشد و عضویت وی در حزب معلق میشد. آنوقت میدید که حزب و جامعه چقدر کمیته مرکزی جدی میگیرند.

اما، کمیته مرکزی دست در گردن هم انداختند از صندوق اصول و مبانی حزب خرج کردند تا با هم سازش کنند. سازش کردند تا حزب به هم نخورد. اما معلوم شد چنین سازش هائی است که اتفاقا حزب را از هم میپاشد. اگر قانون نداشته باشید است که سازمان بهم میخورد نه اینکه قانون را اعمال کنید. لااقل آن وقت مشخص می شد یک عده میرفتند به خاطر اینکه گویا به آنها تند برخورد شده است. می گفتند ما خلافی کردیم به ما تند برخورد کردند.

چه کسی به اعضای این کمیته مرکزی حق داد که سازش بکنند؟ از همه اعضای کمیته مرکزی یک نفر بلند نشد که تقاضای توبیخ همه کسانی که خطا کردند را بکند. خطا پشت سر خطا انجام شد و رشد کرد. میدانید سرطان وقتی که یک غده کوچک است ساده میتوان جلوی آن را گرفت. اما وقتی تمام بدن را فرا گرفت دیگر نرم کار سلول سرطانی نرم فعالیت بدن می شود. همه چیز مختل میشود.

نمیتوانند تنها روی آخرین اتفاقات انگشت بگذارید. می پرسم از اول کمیته مرکزی با این پدیده چه برخوردی کرد؟ این تصور که اعضای کمیته مرکزی متوجه نبودند موجه نیست. دیگران را نمیدانم اما من از شما تقاضا کردم، به پلنوم نامه نوشتم، و در خواست کردم هر کس خطا کرده است را مورد برخورد قاطع قرار بدهید. هشدار دادم که اگر این کار را نکنید حزب می پاشد. ماهی از کله می گندد. اعضای کمیته مرکزی آگاهانه تصمیم گرفتند که اساسنامه حزب را دست جمعی بی اعتبار اعلام کنند. حتی آنهائی که خود خطائی نکرده بودند به این خطا پیوستند؛ شریک جرم شدند. شریک جرم همراه مجرم است. یکی از درس هائی که باید گرفت این است که نه کمیته مرکزی و نه هیچ کمیته دیگری حق ندارد بر سر اساسنامه و مصوبات کنگره هایش سازش و معامله کند.

به جای شفافیت و علنیّت سیاسی و تشکیلاتی که حزب ما نمونه آن بود ریا کاری را باب کردید. اساسنامه ما میگوید کسی که با سیاست های مصوب اختلاف اصولی دارد نباید کاندید پستی شود که وظیفه آن اجرای آن سیاست ها است. چون یا وظیفه اش را وجداناً نمیتواند انجام دهد، یا جلسات حزبی را به جنگ اعصاب تبدیل میکند و یا مجبور به ریا کاری میشود. اما در پلنوم رفیقی که اعلام کرده بود که نمیداند "چرا هفت سال گذشته به سیاست های حزب رای داده است" را به عنوان عضو هیات دبیران انتخاب کردید. اساسنامه ما این کار را ممنوع کرده است. اما پلنوم چشمش را بر اساسنامه بست. حتی در آخرین پلنوم وقتی که معلوم شد حزب از هم گسیخته است، برای آرام کردن یک طرف آرایش بالای حزب را عوض کردید. و کار را به رای گیری در مورد افراد کشیدید. درست است که سیاست های مطرح شده در پلنوم را از دستور خارج کردید و سیاست را زیر فرش زدید. اما افراد و عقاید شان را که نمیشود زیر فرش زد. اکثریت محفلی، مخفی و غیر رسمی را رسمی کردید.

ما کمیته مرکزی ای انتخاب کردیم که بتواند مانع از چنین چیز هائی بشود و حزب را نگه دارد. اما کمیته مرکزی حزب را با سر زمین زد. همه اعضای و علی البدل های کمیته مرکزی مسئول اند. اینجا قهرمانی وجود ندارد.

اگر این حزب یک حزب درست و حسابی بود باید همه اعضای کمیته مرکزی را برای شش ماه از عضویت در حزب معلق می کرد. امروز ما آن حزب نیستیم. اما امروز حزبی هست که کلیه ای اعضای کمیته مرکزی را توبیخ رسمی کند و به آنها اخطار کند که اگر یک بار دیگر مقررات حزبی را زیر پا بگذارد از حزب اخراج خواهند شد.

تک تک شما، از علی البدل تا رسمی، میتوانستید جلو این پدیده را بگیرید. نگرفتید. تصمیم گرفتید سازش کنید. تصمیم گرفتید مقررات حزب را بفروشید.

درجه آماتوریسم در کمیته مرکزی ما تکان دهنده است. کمیته مرکزی ای که باید بالای حزب را بگرداند در پلنوم شرکت میکند تا از بالای خودش خط بگیرد. میدانم این سنت است. اما موقعیت وارونه ای است که امروز چوبش را میخوریم.

خلاصه کنم، اختلاف نظر موجب این وضعیت نشد. اختلاف نظر همیشه وجود دارد. این حزب مقرراتی داشت که این اختلاف نظرات را در خود بگنجاند. دلیل اینکه این اتفاق افتاد عدم انجام وظایف از جانب کمیته مرکزی بود. اگر از همان لحظه ی اول کسی به دفاع از حزب بر میخواست و میگفت مهم نیست کورش مدرسی، رحمان حسین زاده، فاتح شیخ هستید یا بهرام مدرسی من به شما اجازه نمی دهم مقررات حزب را زیر پا بگذارید تقاضای تعلق عضویت تان در حزب را میکنم، این شانس بود که به اینجا نرسیم.

باید از این رویداد درس گرفت. یک جنبه مهم این درس ها همان است که قبلا گفتم. این قدّوسیت و موجودیت ماورای حزبی کمیته مرکزی و هر کمیته حزبی را باید تمام کرد. چیزی که محصول فساد حزب بلشویک بود و ما هم به ارث برده ایم. به نظر من این سیستم را باید شکاند. فکر میکنم در تئوری سازمانی حزب هم باید اصالت با پایین و پایه حزب اعلام شود. این تز آنارشیستی است؟ همان قدر آنارشیستی است که کمون پاریس آنارشیستی بود. باید تثبیت کرد که بالا در مقابل پایین حقانیت ندارد. این پایین است که میتواند بالا را عوض کند. باید قبول کرد که سازمان حزب کمونیستی طبقه کارگر همان قدر غیر متمرکز و بر اساس اختیارات محلی است که دولت پرولتری.

در اساسنامه ما کمیته مرکزی اختیارات بسیار محدودی دارد. اما ما سنت را با خود آورده ایم. این قدّوسیت که مثل پشمک دور سر اعضای کمیته مرکزی را گفته است باید به سلمانی برد. قیافه ای درست و متناسب به کمیته مرکزی به آن داد. کمیته مرکزی حزب را به اینجا کشید و باید بیشترین پیرایش را در مورد آن انجام داد.

کوتاه کنم، علت این وضع این است که کمیته مرکزی خود مبتکر زیر پا گذاشتن اصول سازمانی یا ندیده گرفتن آن بوده است. در حالی که تمام پیچ و مهره ها سازمانی ما باز و هرز شده بود، در حالیکه این ماشین اصولا دیگر کار نمیکرد، در رابطه با اینکه آیا در ایران تخم مرغ بیشتر تولید میشود یا ماشین بحث کردید. آگاهانه اساسنامه و مقررات را کنار گذاشتید. برای آن اهمیت فی نفسه قائل نشدید. تصور کردید که با بحث سیاسی میشود زیر پا گذاشتن اصول را جواب داد. بحث در مورد اهمیت یا درستی و غلطی بحث ها نیست. بحث در مورد نا مربوط بودن آن به وضع و ندیدن اهمیت سازمان و تئوری سازمانی ما است. مثل اینست که فرض کنید خرداد شصت کسی تازه یادش می آمد که باید تزهای فوئرباخ را بحث کند. تزهای فوئر باخ غلط نیست، بحث آن در آن اوضاع نا مربوط است. به جای اینکه حزب را بچسبید، به جای اینکه از حزب تان دفاع کنید، به جای اینکه از هویت کارگری سازمان حزب دفاع کنید، بحث سیاسی را پیش کشیدید. گفتم هویت سازمانی حزب، آرایش سازمانی و تئوری سازمانی یک حزب همان قدر باید کارگری باشد که تئوری سیاسی اش. این بحث کنگره اول ا م ک بود. سبک کار همان قدر هویتی است که برنامه.

آیا اقدام رفقای اقلیت دفتر سیاسی درست بود؟

آیا اقدام رفقای اقلیت دفتر سیاسی حقانیت داشت؟ آیا راه دیگری هم بود؟ به این سوال از دو زاویه نگاه میکنم: